۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

ابر...


بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران - - - - - - - کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد - - - داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم - - - - - - تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت - - - - - - گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد - - از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت - - - اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل - - بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت - - - باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

۲ نظر:

  1. چه قدر خوشحالم که بالاخره وبلاگ فارسی ات را هم زدی!
    بهت از توی وبلاگم http://goonia.blogfa.com به این وبلاگت هم لینک دادم!

    موفق باشی.

    پاسخحذف
  2. :) ممنون. منم میدم حالا که این‌طوره!! P:

    پاسخحذف